دل‌گشا

نمی‌توان‌ گذر کرد.

در مجموعه‌ی «نه»هایی که من شنیده‌ام هنوز هم یادآوری یکی قلبم را از اعماق تا به سطح فشرده می‌کند و مشتی خرده‌شیشه از آن بر جا می‌گذارد.

زمانی در کلاسی بحث بر سر سوالی از امتحانی بود که بی‌جواب مانده بود و ترس از این که باز در امتحان‌ تکرار شود و باز ندانیم پاسخ چیست. من از کسی که در آن امتحان‌ نمره‌ی به نسبت خوبی آورده بود خواستم جوابی که داده بود را برای‌ کلاس بگوید و همان لحظه بود که رقت‌انگیزترین «نه»یِ تمام عمرم مثل سیلی در حضور مشتی آدم تصادفی در صورت لبخندزنِ جوانِ مشتاقم کوبیده شد و اثرش هم‌چنان بر چهره‌ام مانده است. یادآوری این خاطره برایم تجسد بهت دردناکی است و فکر می‌کنم تنها مسکن آن، آسیب فیزیکی متقابل؛ که البته در چنین موقعیتی و با چنان شرایطی که موجود است، از من برنمی‌آید.


۱۱ شهریور ۹۷ ، ۱۶:۰۵ ۰ نظر
دلِ‌گشاده‌طلب

آقای عزیز؛

همان‌قدر که من بهت فکر می‌کنم، به من فکر می‌کنی؟

نصفش چی؟

نصفِ نصفِ نصفِ ...

۲۱ آذر ۹۶ ، ۰۱:۳۳ ۰ نظر
دلِ‌گشاده‌طلب

خیری کن و از خیال و رویا--نخیر. نگذر.

من اگر یک دوستی داشتم، الآن این‌همه دل‌گیر و ملول نبودم. یک دوست میانسالِ «گوگولی».

اگر بود، همین‌حالا داشتم بحث را یک‌جوری به او ربط می‌دادم: 

«پنج‌شنبه‌صبح‌ها استخر می‌روم؛ چون دوستم پنج‌شنبه‌صبح‌ها استخر می‌رود. صبح‌های دیگر اما، که من مدرسه‌ام، باشگاه ایروبیک دارد. پیراهن‌نخی چهارخانه‌ را به‌جای مانتو می‌پوشد با مقنعه‌ها‌ی کوتاه. یک‌کمی اضافه‌وزن دارد و قدش هم از متوسط کمی کم‌تر است. کلاس ‌زبان‌فرانسه‌اش را به‌خاطر من انداخته شنبه و دوشنبه‌عصر، چون می‌داند چهارشنبه‌عصرها دل‌گرفته و دل‌گیر و ملولم[مثل همین حالا] و اگر خوش‌حالم نکند، خب، غمگینم. همین.

هرچهارشنبه‌عصر دعوتم می‌کند به‌صرف چای و کیک خانگی. کیک هویج اغلب؛ چون می‌داند هویج و نارنجی دوست دارم.

«در یک محفل شعرخوانی با او آشنا شدم. محفل شعرخوانی چند زنی که سرشان هم از ادبیات درنمی‌آمد. نمی‌خواستم بروم و نمی‌دانم چرا رفتم. او هم آن‌جا بود. کنار من نشسته ‌بود و شعری هم سروده‌بود و او هم آن‌جا غریبه بود. بعدتر، وقت رفتن، شماره‌ام را که گرفت بلافاصله گفت: «ئه. اینستاگرام چرا پست نذاشته‌ای تا حالا؟» گفتم: «راستش خانوم خیلی از اینستاگرام خوشم نمی‌یاد. می‌دونید چون‌که...» به دنبال کلمات مناسب بودم که بی‌توجه به توضیحاتم، بدون این‌که سرش را از گوشی هوشمند بلندکند گفت: «آها. خب اشکالی نداره. الآن فالوت کردم. برای پست‌هام که می‌تونی لایک بفرستی.»

«گوستاو فلوبر می‌خواند و یک‌بار مادام بوواری زبان‌فرانسه را که پسرش «مستقیم از پاریس» برایش فرستاده‌بود نشانم داد. البته هنوز به ترمی نرسیده‌بود که بتواند کتاب این‌چنینی بخواند، اما یک‌روزی می‌رسید.

«چهارشنبه‌عصرانه‌ها از خاطراتش می‌گفت؛ از ایام نوجوانی‌اش در شیراز که همزمان با ایام جنگ و مهاجرت خوزستانی‌ها به شیراز و اطراف بود، از ازدواجش با یکی از همین مهاجران، از مهاجرتشان به این‌جا به‌خاطر شغل همسرش، از کودکی و نوجوانی و اوایل جوانی پسرش، از مرگ همسرش. زمان این‌طور می‌گذشت و همین‌که آماده‌ی رفتن می‌شدم تازه‌ وعده‌ی قارچ ‌سرخ‌کرده با آبلیمو و آویشن استثنایی‌اش را می‌داد.»

  اگر همچین‌ دوستی داشتم، لابد یک‌زمانی از دستش می‌دادم. و لابد پسرش که برمی‌گشت برای عزای مادر، می‌گفتم: «من غریبه نیستم آقا فرهاد. شما نبودین. من این‌جا زیاد می‌اومدم. پیش حوا خانومِ عزیزِ عزیزا.»

۱۷ دی ۹۵ ، ۰۳:۲۳ ۰ نظر
دلِ‌گشاده‌طلب

کافی چیست.

آیا می‌بازم؟ آیا این بازیِ منفورِ مبتذلِ ابلهانه من رو مغلوب خواهد کرد؟ چرا من یک چراغ جادو ندارم؟ آیا بیش از حد پیچیده نشده؟ چرا «اون بیرون زندگی وجود داره»؟ یک‌چیز کم نیست؟ همه‌چیز کم نیست؟ حالا بدترین شرایط قابل تصور برای پایان‌دادن به همه‌چیز نیست؟ مهمه؟ مگر مهمه وقتی نباشم الف و ب چطور فکر خواهند کرد؟ درد داره؟ روش بی‌درد داره؟ «یک پاسخ ابدی‌ه برای مشکلی موقت»؟ درد و رنج، موقته؟ عینکی که روی چشم‌هامه، تنها درحال دردورنج‌کاویه؟ پس حس‌های خوب چطور؟ پس «چه روز خوبیه.  الآن بوی خاک بارون‌زده به مشامم می‌رسه و حس و حال روزای پاییزی‌ای رو دارم که عصر از دبستان برمی‌گشتم و جلوی تلویزیون، در حالی‌که خونه نیمه‌تاریک بود و همه خواب بودن؛ ناهار کوفته تبریزی می‌خوردم و آلبوم خاطرات امیلی و الکساندر تماشا می‌کردم.» چی می‌شه؟ آیا انتظار برای تجربه‌ی مجدد این حس‌وحال، به تنهایی، برای ادامه‌ی زندگی دلیلی کافی نیست؟ انتظار اومدن پاییز، خوندن کتاب با حال‌و‌هوای قرن چهاردهم-پونزدهم در فلان‌جا، یاد گرفتن تمام و کمال مبحث مورد علاقه‌م در فیزیک، شوخی‌های مسخره‌م با شخص ایکس، دیدن صدباره‌ی صحنه‌ی درمانگاه و رسیدن به جایی که رون زمزمه کنه اِر-ماه-یونی، آرزوی آلیس بودن در سرزمین عجایب، سفر در سفرهای‌ علمی، موهای شخص ایگرگ رو دوباره دیدن، فقط دیدن، نقاشی‌های کلود مونه رو که از مجله‌های بیخود بریده شده دوباره و صدباره دیدن، ساختن دماپا، مرور خاطرات و نه. نه. نه؛ به چی می‌خوام برسم در پایان ردیف کردن مزخرفاتم که شبیه بیوگرافی‌های مزخرف پیج‌های مزخرف اینستاگرام افراد مزخرف شده؟ به این که کافی‌ان؟ کافی چیه؟ 

۰۹ شهریور ۹۵ ، ۰۲:۴۶ ۰ نظر
دلِ‌گشاده‌طلب

کافی.

این اوضاع بد، کاملاً جدیه.
دیروز با سه نفر راجع بهش صحبت کردم. [پشیمون شدم؟ بله، کاملاً. من معمولاً از تمام حرف‌ها و تصمیماتم پشیمون می‌شم.] بهشون گفتم که این لذت‌ها برام گذراست [گذرا شده]. درسته که من هم از «با مورد علاقه‌هام بودن»، اون هم توی دامن طبیعت، لذت می‌برم؛ اما این وقتی بگذره، خوشی‌هاش رو هم با خودش می‌بره و تموم می‌شه. دوباره من می‌مونم با منِ عصیان‌گر. عصیان‌گر در مقابل هرچیزی که تا الآن داشته، در مقابل خودش (؟). فقط بهم گفتند عجولی؛ «تفکرِ جلوتر از تجربه» دردسر ساخته برات. چرا همه برای من از گذشته صحبت می‌کنند؟ عجول بودم و چیزهایی رو زودتر از موعودش فهمیدم؟ باشه؛ اما حالا که این‌کار رو کردم. بهم بگو «الآن» چه‌کار کنم؟ الآن که ازتنها شدن با خودم می‌ترسم، چون به بدترین شکل ممکن از تنهاییم استفاده می‌کنم. به محض تنها شدن، شروع به فکرکردن به همون فکرها می‌کنم.
 چی برام مونده از زندگی قبلی؟ روزبه‌روز کسل‌کننده‌تر می‌شم برای نزدیکانم. روزبه‌روز از من دورتر می‌شند. بهترین دوستم روزبه‌روز از من بیش‌تر فاصله می‌گیره و بیش‌تر شیطان نهفته‌ام رو کشف می‌کنه و بیش‌تر می‌ترسه. [ناراضی‌ام از فاصله گرفتن؟ به‌هیچ‌وجه. از معلق‌بودن بله، اما از فاصله نه.]
 احساس می‌کنم علاوه بر پوچی، خشونت هم روزبه‌روز بیش‌تر در من رشد می‌کنه. مثل شخصیت‌های فیلم‌ها که اگر مست بشند، هرکاری که در غریزه دارند(؟)، بدون اراده انجام می‌دند، من هم احتمالاً اگر مست بشم خیلی‌ها رو، و شاید خودم رو، خواهم کشت. بله؛ من هم دوست ندارم خشن باشم، من هم دوست ندارم هنجارهای اجتماعی رو زیر پا بذارم؛ اما صحبت از وقتیه که خیلی مستم. وقتی که باید و نبایدهای اجتماعی برام ذره‌ای اهمیت ندارند.
׫فیه‌مافیه» و «هبوط» داده بخونم. حوصله ندارم.
۱۸ خرداد ۹۵ ، ۱۵:۵۶ ۰ نظر
دلِ‌گشاده‌طلب

دوباره هیچ.

چقدر مهمه کجا به‌ دنیا بیای و از کی.

۰۹ خرداد ۹۵ ، ۱۴:۴۲ ۰ نظر
دلِ‌گشاده‌طلب

برگرد لطفاً.

وقتی هستی، نمی‌تونم تحملت کنم؛ وقتی نیستی هم نمی‌تونم تحمل کنم. مشکل چیه؟ چرا هرچقدر کسی دورتر باشه، باهاش راحت‌ترم؟ یه مدتی بود حس انزجار داشتم نسبت به همه‌چیز؛ حالا اون دوره هم گذشته، هیچ حسی ندارم. شاید هم فکر می‌کنم ندارم؟ نشونه‌ی بارزش هم خود تو؟ احساس می‌کنم شدم یه موجودِ خنثیِ بی‌خاصیت نسبت به قبل. یه موجود نامتعادل که تکلیفش با خودش هم مشخص نیست. دیگه حوصله‌ی قانع کردن خودمم ندارم.
 ×یه هیجانی بیاد توی زندگیم.
۰۷ خرداد ۹۵ ، ۱۹:۴۵ ۰ نظر
دلِ‌گشاده‌طلب

من، معلق

یکی از اخیرترین معضلاتم «حافظه»م بوده. چرا نمی‌تونم یک موسیقی یا تصویر رو به همون وضوح که شنیدم یا دیدم دوباره به‌ یاد بیارم؟ و چرا نمی‌تونم در مورد موسیقی و تصویر مثل وقتی که کتابی رو می‌خونم و قسمت مورد علاقم رو کامل و دقیق حفظ می‌کنم و با چندبار مرور اون رو برای مدت زیادی پیش خودم نگه می‌دارم؛ عمل کنم؟ چرا نمی‌تونم هر زمانی که دلم خواست آهنگ Experience رو [هرچندبار هم قبلا با دقت شنیده باشمش.] توی ذهنم پخش کنم؟  واضحه؟ اساساً مقایسش غلطه؟ از نظر علمی اشکال بهش وارده؟ خیلی‌ها می‌تونند چنین کاری کنند؟ باشه. به‌هرحال این یه محدودیت برای من هست و اون یه مثال برای توضیح مشکلم. توضیح مشکلم؛ کاری که روزبه‌روز درِش افت می‌کنم. [دیگه] نمی‌تونم حالم رو به دیگران بفهمونم طوری که باعث ایجاد حس هم‌ذات‌پنداری بشه. اتفاقاتی که اخیراً برام افتاده، ته‌ذره‌های اعتماد‌به‌نفسم رو هم گرفته. هرچند فکر نمی‌کنم اتفاق بدی باشه، چون جایی ندارم برای اعتماد‌به‌نفس در این زمینه. نمی‌دونم چطور بیان کنم و چطور بفهمونم و نمی‌دونم چیزهایی که می‌دونم درست‌اند یا غلط و این‌که چرا باید گفته بشند اصلاً و فایده‌ی گفتنش چیه؟ قدرت اظهار نظر از من سلب شده [و حتی تعجب می‌کنم از افرادی که خیلی راحت این‌کار رو ادامه می‌دند اون هم در هر زمینه‌ی مربوط و نامربوطی.] چون تصور می‌کنم تمام نظراتم غلطه. به‌نظرم هیچ‌ راهی برای اثبات هیچ‌چیزی توی این جهان وجود نداره و دیگه حتی قدرت تفکیک درست و غلط رو هم از‌دست‌دادم. اطلاعات رو هرروز به سمت مغزم شناور می‌کنم اما حتی به یادم نمی‌مونه که تا‌به‌حال از این استفاده کردم یا نه؟ مغزم رو شبیه یک انباری تصور می‌کنم؛ شلوغ و بی‌نظم. طوری‌که در همون لحظات نزدیک به خواب، وقتی به مغزم فکر می‌کنم، وارد یک اتاق کوچیک و نیمه‌تاریک و مرطوب می‌شم در بالاترین نقطه‌ی یک قلعه‌ی بلند؛ دیوار و زمینش از جنس سنگ خاکستری و تنها منبع نورش یک شکاف مربع‌شکل روی دیوار مقابلم. توی این اتاق پر از کاغذ و سند و مدرک هست که بدون هیچ نظم و طبقه‌بندی روی هم انبار شدند و خیلی‌هاشون ناقض هم‌اند و مشخص هم نیست کدوم درسته و کدوم غلط. هرزمان که هرکدوم رو لازم دارم، زیر بقیه‌ی اطلاعات و پوشه‌ها و بعضاً آشغال‌ها گمش می‌کنم. درمورد همه‌چیز دچار تردیدم و حتی اگر برای حل مشکلم به خودم و علم تکیه کنم و در نتیجه‌ی سوالی مثل «چرا نمی‌تونم یک موسیقی یا تصویر رو به همون وضوح که شنیدم یا دیدم دوباره به‌ یاد بیارم؟» به مفهوم «حافظه‌ی حسی» هم برسم، اعتماد‌به‌نفس پذیرفتنش رو ندارم و فکر می‌کنم روش یا نتیجه‌گیری من، یا چیز دیگه‌ای به‌هرحال غلط بوده. من، بین کلمات «پیشرفت» و «افت» گیر افتادم.

۰۵ خرداد ۹۵ ، ۲۰:۳۶ ۰ نظر
دلِ‌گشاده‌طلب

یک خیال‌پرداز موفّق

چه خوب گفتی ریچارد فاینمن![1] مدتی هست که قبل از خواب، توی اون حالت نیمه‌هوشیارِ نزدیک به خواب، شروع به خیال‌پردازی می‌کنم. تصاویر واضحند و قدرت تخیل به شکل عجیبی بالاست در این زمان. می‌تونم اراده کنم که در یک تجربه‌ی موفّق دریا رو با تمام شفافیتش جلوی چشم‌هام بیارم برای مثال.

graham franciose

۳۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۰۶ ۰ نظر
دلِ‌گشاده‌طلب

نمایش ادامه دارد.

یک. خب؛ یک هفته هم گذشت و هم‌چنان سالمم. جداً که گاهی اتفاق ترسناکی که انتظارش رو دارم نمی‌افته و باعث مرگم نمی‌شه، اما ترس از اتفاق افتادنش صدمه‌ی بیشتری بهم وارد می‌کنه. 
دو. هدف نهایی؟ از قول لرد هنریِ اسکار وایلد «چه بی‌معنا.». تا جایی که یادمه هدف کلی برای زندگیم تعریف نشده بوده. الان زندگی می‌کنم که «تصویر دوریان‌گری» رو بخونم. دیروز زندگی می‌کردم که فرهادِ «در دنیای تو ساعت چند است؟» دیالوگ «صبر می‌کنم» رو بگه. فردا زندگی خواهم کرد که یاد بگیرم «اثر پروانه‌ای» چی هست. و زمانی هم می‌رسه که حوصله‌ی فیلم و کتاب و موسیقی و صحبت کردن با آدم‌های مورد علاقم و دیدن مکان‌های مورد علاقم رو ندارم. و در نتیجه حوصله‌ی زندگی رو هم؛ و‌ ای کاش جهان هدفی رو دنبال می‌کرد در اون لحظه‌ها.

Joshua Jensen-Nagle

۲۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۹:۲۹ ۰ نظر
دلِ‌گشاده‌طلب