وقتی هستی، نمی‌تونم تحملت کنم؛ وقتی نیستی هم نمی‌تونم تحمل کنم. مشکل چیه؟ چرا هرچقدر کسی دورتر باشه، باهاش راحت‌ترم؟ یه مدتی بود حس انزجار داشتم نسبت به همه‌چیز؛ حالا اون دوره هم گذشته، هیچ حسی ندارم. شاید هم فکر می‌کنم ندارم؟ نشونه‌ی بارزش هم خود تو؟ احساس می‌کنم شدم یه موجودِ خنثیِ بی‌خاصیت نسبت به قبل. یه موجود نامتعادل که تکلیفش با خودش هم مشخص نیست. دیگه حوصله‌ی قانع کردن خودمم ندارم.
 ×یه هیجانی بیاد توی زندگیم.