یکی از اخیرترین معضلاتم «حافظه»م بوده. چرا نمیتونم یک موسیقی یا تصویر رو به همون وضوح که شنیدم یا دیدم دوباره به یاد بیارم؟ و چرا نمیتونم در مورد موسیقی و تصویر مثل وقتی که کتابی رو میخونم و قسمت مورد علاقم رو کامل و دقیق حفظ میکنم و با چندبار مرور اون رو برای مدت زیادی پیش خودم نگه میدارم؛ عمل کنم؟ چرا نمیتونم هر زمانی که دلم خواست آهنگ Experience رو [هرچندبار هم قبلا با دقت شنیده باشمش.] توی ذهنم پخش کنم؟ واضحه؟ اساساً مقایسش غلطه؟ از نظر علمی اشکال بهش وارده؟ خیلیها میتونند چنین کاری کنند؟ باشه. بههرحال این یه محدودیت برای من هست و اون یه مثال برای توضیح مشکلم. توضیح مشکلم؛ کاری که روزبهروز درِش افت میکنم. [دیگه] نمیتونم حالم رو به دیگران بفهمونم طوری که باعث ایجاد حس همذاتپنداری بشه. اتفاقاتی که اخیراً برام افتاده، تهذرههای اعتمادبهنفسم رو هم گرفته. هرچند فکر نمیکنم اتفاق بدی باشه، چون جایی ندارم برای اعتمادبهنفس در این زمینه. نمیدونم چطور بیان کنم و چطور بفهمونم و نمیدونم چیزهایی که میدونم درستاند یا غلط و اینکه چرا باید گفته بشند اصلاً و فایدهی گفتنش چیه؟ قدرت اظهار نظر از من سلب شده [و حتی تعجب میکنم از افرادی که خیلی راحت اینکار رو ادامه میدند اون هم در هر زمینهی مربوط و نامربوطی.] چون تصور میکنم تمام نظراتم غلطه. بهنظرم هیچ راهی برای اثبات هیچچیزی توی این جهان وجود نداره و دیگه حتی قدرت تفکیک درست و غلط رو هم ازدستدادم. اطلاعات رو هرروز به سمت مغزم شناور میکنم اما حتی به یادم نمیمونه که تابهحال از این استفاده کردم یا نه؟ مغزم رو شبیه یک انباری تصور میکنم؛ شلوغ و بینظم. طوریکه در همون لحظات نزدیک به خواب، وقتی به مغزم فکر میکنم، وارد یک اتاق کوچیک و نیمهتاریک و مرطوب میشم در بالاترین نقطهی یک قلعهی بلند؛ دیوار و زمینش از جنس سنگ خاکستری و تنها منبع نورش یک شکاف مربعشکل روی دیوار مقابلم. توی این اتاق پر از کاغذ و سند و مدرک هست که بدون هیچ نظم و طبقهبندی روی هم انبار شدند و خیلیهاشون ناقض هماند و مشخص هم نیست کدوم درسته و کدوم غلط. هرزمان که هرکدوم رو لازم دارم، زیر بقیهی اطلاعات و پوشهها و بعضاً آشغالها گمش میکنم. درمورد همهچیز دچار تردیدم و حتی اگر برای حل مشکلم به خودم و علم تکیه کنم و در نتیجهی سوالی مثل «چرا نمیتونم یک موسیقی یا تصویر رو به همون وضوح که شنیدم یا دیدم دوباره به یاد بیارم؟» به مفهوم «حافظهی حسی» هم برسم، اعتمادبهنفس پذیرفتنش رو ندارم و فکر میکنم روش یا نتیجهگیری من، یا چیز دیگهای بههرحال غلط بوده. من، بین کلمات «پیشرفت» و «افت» گیر افتادم.