آیا میبازم؟ آیا این بازیِ منفورِ مبتذلِ ابلهانه من رو مغلوب خواهد کرد؟ چرا من یک چراغ جادو ندارم؟ آیا بیش از حد پیچیده نشده؟ چرا «اون بیرون زندگی وجود داره»؟ یکچیز کم نیست؟ همهچیز کم نیست؟ حالا بدترین شرایط قابل تصور برای پایاندادن به همهچیز نیست؟ مهمه؟ مگر مهمه وقتی نباشم الف و ب چطور فکر خواهند کرد؟ درد داره؟ روش بیدرد داره؟ «یک پاسخ ابدیه برای مشکلی موقت»؟ درد و رنج، موقته؟ عینکی که روی چشمهامه، تنها درحال دردورنجکاویه؟ پس حسهای خوب چطور؟ پس «چه روز خوبیه. الآن بوی خاک بارونزده به مشامم میرسه و حس و حال روزای پاییزیای رو دارم که عصر از دبستان برمیگشتم و جلوی تلویزیون، در حالیکه خونه نیمهتاریک بود و همه خواب بودن؛ ناهار کوفته تبریزی میخوردم و آلبوم خاطرات امیلی و الکساندر تماشا میکردم.» چی میشه؟ آیا انتظار برای تجربهی مجدد این حسوحال، به تنهایی، برای ادامهی زندگی دلیلی کافی نیست؟ انتظار اومدن پاییز، خوندن کتاب با حالوهوای قرن چهاردهم-پونزدهم در فلانجا، یاد گرفتن تمام و کمال مبحث مورد علاقهم در فیزیک، شوخیهای مسخرهم با شخص ایکس، دیدن صدبارهی صحنهی درمانگاه و رسیدن به جایی که رون زمزمه کنه اِر-ماه-یونی، آرزوی آلیس بودن در سرزمین عجایب، سفر در سفرهای علمی، موهای شخص ایگرگ رو دوباره دیدن، فقط دیدن، نقاشیهای کلود مونه رو که از مجلههای بیخود بریده شده دوباره و صدباره دیدن، ساختن دماپا، مرور خاطرات و نه. نه. نه؛ به چی میخوام برسم در پایان ردیف کردن مزخرفاتم که شبیه بیوگرافیهای مزخرف پیجهای مزخرف اینستاگرام افراد مزخرف شده؟ به این که کافیان؟ کافی چیه؟