دل‌گشا

از‌دست‌رفته‌ها

این‌که سال‌ها با یک ویژگی زندگی بکنی و ذره‌ای ارزشش رو درک نکنی؛ و از دستش بدی. همون داستان کلیشه‌ای و دردناک.
این‌که دلت بخواد برگردی به خودت در حالی که تصور می‌کنی کار ساده‌ای خواهد بود؛ اما در واقع نیست. «من که قبلا اون‌طور بودم. اون‌طور بودن هم راحت بود. چرا دوباره نباشم؟» نه، نیست. دوباره برگشتن، راحت نیست.
این‌که خودت تبدیل به سپاهی علیه خودت بشی و با هدف نامعلوم و عجیبی آینده‌ات رو روی کاغذ، پله پله نزول بدی. 
چرا هر کاری انجام می‌دم وضعیت رو بد‌تر می‌کنه؟ 
.Only know you've been high when you're feeling low-
۲۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۳:۵۹ ۰ نظر
دلِ‌گشاده‌طلب

هیچ

باز هم نشد. این همه بی‌ارادگی برای انجام تصمیماتم رو از کجا می‌یارم؟

by Javier vallhonrat
۲۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۶:۱۶ ۰ نظر
دلِ‌گشاده‌طلب

مسائل دوست کاملاً خیالی من، چه ارتباطی به شما دارد؟

اصلاً می‌دونی چیه؟ من تصمیم خودم رو گرفتم؛ همین الآن. دنیا بر پایه‌ی علم برقراره؟ گور بابای دنیا. گور بابای علم هم؟ نه. چه ارتباطی بین اون و علم می‌تونه باشه؟ فرض کنیم اون وجود نداره؛ حکم چیه؟ هیچ. حالا فرض کنیم وجود داره، فقط توی ذهن من؛ حالا حکم چیه؟ حکم اینه: گور بابای هر کسی که مخالفت کنه. 

چرا؟ چرا می‌خوام به این آشفتگی چند ماهه پایان بدم؟ چرا می‌خوام یه دوست خیالی (اون هم نه یه دوستی در حد و اندازه‌ی تایلر دردن، بلکه یه قدرت بر‌تر) انتخاب کنم؟ مگه چی کم دارم؟ نمی‌دونم. فقط می‌دونم یه چیزی کمه. حداقلش اراده‌ی لعنتیم، برای اون‌چه-که-می‌خوام-بودن. بسه این همه مزخرفات. بسه اجازه دادن به دیگران برای [حتی] تصرف دنیای ذهنم. کی می‌گه که نمی‌شه هم دوست خیالیم رو داشته باشم و هم به Take Me To Church گوش بدم؟ کی می‌تونه بگه؟ اصلاً گور بابای همه چیز به جز من و دوست خیالیم.


دوست خیالی چیست؟ پرکننده‌ی خلاهای شما. والسّلام.


پی‌نوشت: ای حال خوش، شب که خوابیدم و صبح بیدار شدم، نرفته باش.



۱۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۸:۴۹ ۰ نظر
دلِ‌گشاده‌طلب

Heaven is a place on earth

جایی قرار بگیری که آدم‌هاش رو تا به حال ندیدی و حسی نشات‌گرفته از شرایط جغرافیایی، مطمئنت کنه بعد از این هم هرگز دوباره ملاقات‌شون نخواهی کرد. اون‌جاست که از بند دست‌وپاگیری‌‌ رها می‌شی؛ بندی که به دست و پا و چشم و گوش و زبونت بسته شده [که خودت هستی؛ کسی که اون رو پذیرفته.] و وادارت می‌کنه «وقت غذا خوردن، با قاشق و چنگال، از یک گوشهٔ ظرف، شروع کنی.»؛ «سلام کردن رو فراموش نکنی.»؛ «وقتی شخصی به اندازه‌ی کافی آشنا رو می‌بینی، سه مرتبه آروم و محترمانه گونه‌ی چپت رو به گونه‌ی چپ او، و گونه‌ی راستت رو به گونه‌ی راست او بچسبونی.»؛ «به کسی زل نزنی.» و غیره و غیره و غیره. این‌جا بهشت منه. منی که هیچ‌وقت یاد نگرفتم از گوشه‌ی ظرف غذا خوردن رو شروع کنم و همیشه از وسط ظرف شروع به گستردن یک سوراخ می‌کردم. من که هیچ لذتی در دنیا برام برابری نمی‌کنه با «آشنا نبودنِ اونی که توی خیابون از روبروم داره می‌یاد و تصور می‌کردم آشناست». من که دلم می‌خواد به بعضی‌ها وقتی حواس‌شون نیست اون‌قدر زل بزنم که حتی ضابطه‌ی منحنی لبخندشون رو هم کشف کنم. من که عاشق گوش‌دادن مخفیانه به حرف‌های دو تا نوجوونِ کاملا غریبه، درباره‌ی «ایده‌شون برای عکس امشب پیج اینستاگرام‌شون، طوری‌که بشه باهاش بیتا رو از حسودی ترکوند» هستم. من که همیشه از آغاز مکالمه وحشت داشتم و همیشه اون‌قدر دیر می‌کردم که «دیگه زشته الآن» فرا برسه. یکی از بهشت‌های زمینی البته، همین‌جاست. بشینی روی یه نیمکت و آدم‌ها رو تماشا کنی و به چهره‌هاشون زل بزنی و بوی عطرهای مختلف‌شون رو استشمام کنی و اون‌ها حتی تو رو نبینند. با خودت فکر کنی «اون چه‌قدر دوست‌داشتنی بود. دلم می‌خواست یه بار دیگه ببینمش.»؛ اما با یک موسیقی متنِ ذهنیِ رمزآلود، به خودت یادآوری کنی که هیچ‌وقت دیگه نخواهی دیدش و لذت ببری. یا این‌که وقتی گوشی‌شون رو در می‌یارن تا عکسِ [متاسفانه] خلاقانهٔ پیج بیتا رو دوباره ببینند، دلت بخواد بگی: «به من هم نشون بدید»؛ اما هرگز نمی‌تونی بگی. یا این‌که وقتی دو تا دختر‌بچه دارن به هم می‌گن اگه «هابرو» رو چپه بخونی می‌شه روباه، داد بزنی «نه، نمی‌شه.» و اون‌ها فرار کنن. در حالی که هیچ‌کس تو رو نمی‌بینه...

۱۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۳۸ ۰ نظر
دلِ‌گشاده‌طلب

زرد، آبی، قرمز

ای کاش بلد بودم نقاشی بکشم، اونم با آبرنگ، اونم همین‌حالا.
۰۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۲۹ ۰ نظر
دلِ‌گشاده‌طلب

دلم می‌خواست.

-فکر کنم اسم حالتی که الآن درِش قرار دارم...

سعی می‌کنم جوابم را در ذهنم بررسی کنم. صدایی: «چه زمانی شروع شد؟» صدایی دیگر: «احتمالاً از شکم مادر.» با بینی نفس محکمی می‌کشم و برای دور کردن افکار مزاحم سرم را به دو طرف تکان می‌دهم. صدایی: «کِی بیشتره؟ کِی تشدید می‌شه؟» قفسه‌ی سینه‌ام سنگین می‌شود و گلویم می‌سوزد. فکر می‌کنم. خاطرات بد انگار منتظر فرصتی‌اند برای هجوم آوردن؛ انگار هر کدام دیگری را کنار می‌زند تا خودش هم بتواند جولان دهد. حالا این فرصت برایشان فراهم شده‌ است که مثل قطاری بدشگون از برابرم بگذرند. همیشه در این لحظات تلاش می‌کردم حواسم را معطوف موضوع دیگری بکنم. اما این بار با دقت، در عین رنج، تماشا می‌کردم.

یک. همه از محل زندگی خود ناراضی اند. من هیچ زمان، با این‌که شرایطم به‌مراتب بدتر بوده‌ است، به خوبی آن‌ها نتوانسته بودم به این همه دلیل برای ناراضی بودن توجه نشان دهم. [احساس احمق بودن تداعی می‌شود.]

دو. منِ کودک، در کتابخانه‌ی کانون پرورش فکری. [گلویم دوباره می‌سوزد.] وسط کتابخانه ایستاده‌ام در حالی ‌که به اطراف نگاه می‌کنم و تصور می‌کنم تمام دنیا از آن من است. چشمانم با نشاط و علاقه، یکی از کتاب‌ها را انتخاب می‌کند. خودم را دانشمندترین دختر دنیا، با آینده‌ای در حد «خانم فریزل» تصور می‌کنم.

سه. دیگر از آن دختر شاد خبری نیست. جایش را با دختری با نگاه خالی عوض کرده است. در میان جمعی است که هم‌سن و سال اویند اما شرایطشان هزار بار با او متفاوت است. آن‌چنان علمی و معتبر صحبت می‌کنند که چشمانت گشاد می‌شود و ابروهایت بالا می‌رود. اما فقط همین نیست، توجهت جلب می‌شود به لیستِ «کتاب‌هایی که خوانده‌ام»  و «فیلم‌هایی که دیده‌ام» و «آهنگ‌هایی که شنیده‌ام» و غیره و غیره بر پیشانی آن‌ها. [احساس ناامیدشدن از خود و باز هم احمق‌بودن تداعی می‌شود.]

چهار. پایه‌های عقایدم در حال فروریختن است. نمی‌دانم چه کنم. نمی‌دانم به چه چیزی فکر کنم. نمی‌دانم چه چیزی درست است و چه چیز نیست. نمی‌دانم چه هدفی دارم. خانم فریزل! ای کاش هم‌چنان تصور می‌کردم دانشمندترین و بهترینم. ای کاش می‌توانستیم با هم همکار شویم. ای کاش طبیعت برای انتخاب محل زندگی‌ام، برای شغل افراد مهم زندگی‌ام، برای سطح سواد اطرافیان، برای همه چیز از من اجازه می‌گرفت. «دیوونه! با شرایطی که اونا دارن اگه این که الآن هستن نبودن جای تعجب داشت. توانایی تو با اونا یکیه اما شرایط و امکانات یکسان نبوده. مطمئن باش بهشون می‌رسی و ازشون جلو می‌زنی.» مطمئن نیستم. به او نمی‌گویم اما مطمئن نیستم. این عقب‌ماندن تا الآن بوده و این مدت هم می‌ماند؛ مگر و تنها مگر آن‌ها تصمیم بگیرند متوقف شوند.

-فکر کنم اسم حالتی که الآن درِش قرار دارم، از دست‌دادن اعتماد به نفسه. شاید هم بی‌انگیزگی. یا احساس دل‌سوزی برای خودم و اطرافیانم که یک زندگی یکنواخت و معمولی و بی‌اهمیت در مقایسه با خیلی‌ها داشتیم و خودمون هم نمی‌دونستیم. فکر کنم اسم این حالت افسردگیه. برای ندونستن این‌که وجودت چه فایده‌ای می‌تونه داشته باشه و خارج از عالم رویا، چه کسی قراره جای تو رو کنار خانم فریزل بگیره.


این رو مدتی پیش نوشتم. الآن کم‌تر بهش فکر می‌کنم. اما هنوز هم راه‌حلی پیدا نکردم. مطمئنم اگه موقعیتش پیش بیاد باز هم همین احساس رو خواهم داشت. 

۲۶ فروردين ۹۵ ، ۰۶:۳۱ ۰ نظر
دلِ‌گشاده‌طلب

آزار دهنده‌ها

ویژگی‌های بدی که تصور می‌کنی بدترین‌ها هستند؛ [فصل اول-قسمت اول]
بد نیست. کتی آدمِ خوبی است، اما یک‌کم به‌زور. مجبورت می‌کند به خوبی‌اش توجه کنی. نیاز دارد که دیگران ببینند؛ آن هم زیاد. حتی هر روز.[1]
بد نیست، ر. آدمِ خوبی است، اما یک‌کم به زور. مجبورت می‌کند به خوبی‌اش توجه... .

1.The girl on the train
۱۶ فروردين ۹۵ ، ۰۹:۲۵ ۰ نظر
دلِ‌گشاده‌طلب

گنجینه‌ها

چقدر کمیاب و دوست‌داشتنی و معمولاً دور از دسترس‌اند بعضی از آدم‌ها.
دلم می‌خواست فقط خیره بشم و گوشم رو بسپارم به آهنگ کلماتت، تک‌تک‌شون رو ضبط کنم برای مواقع نیاز. گاهی حتی تمرکز می‌کردم برای توجه به دنیای‌ قشنگی که با صحبت‌هات می‌سازی و همه‌یِ چیزایِ غم انگیزِ دنیایِ واقعی رو حداقل برای مدتی از یادم می‌بری، و از خودم عصبانی می‌شدم که چرا نمی‌تونم هم‌زمان روی چندتا کار تمرکز کنم؛ به این شکل که نه بادی‌لنگوایج و ریتم و لحن رو از دست بدم، و نه صحبتای خوب و از‌دل‌برآمده و آرامش‌بخشت.
چقدر کمیاب و دوست‌داشتنی و معمولاً دور از دسترس‌اند بعضی از آدم‌ها.
دلم می‌خواست فقط باهام صحبت کنی و منم با همه‌ی وجود بشنوم و ببینم و درک‌کنم و حتی استشمام‌کنم. تنها نگرانی‌ای که کنارت داشتم این بود که این سوال [ــ ِ پیش‌بینی‌شده، هرچند تصور می‌کردم چشم‌های مشتاق و لب‌های نیمه‌باز از احساس تفاهم کافی باشه.] رو بپرسی؛
«چقدر حرف زدم. تو اصلاً چیزی نمی‌گی. حوصله‌ت رو سرمی‌برم، نه؟»
دلم می‌خواست واژه‌ها رو تحت‌ اختیار خودم داشتم؛ آرزو می‌کردم می‌تونستم احساسم رو بیان کنم و بهت بگم چطور جرات می‌کنی به خودتِ عزیزِ من توهین‌کنی؟ می‌تونستم بهت بگم حال الآنم freeze the time,right here right now هست. می‌تونستم بهت بگم،
«چقدر کمیاب و دوست‌داشتنی و معمولاً دور از دسترس‌اند بعضی از آدم‌ها؛ مثل تو.»
۰۷ فروردين ۹۵ ، ۲۰:۵۸ ۰ نظر
دلِ‌گشاده‌طلب

قول‌و‌قرار

سه تا کتاب خیلی‌خوب دارم. نمی‌دونم کدوم رو بخونم، هرسه‌شون هم علمی‌ان. اصلا نمی‌تونم برآورد کنم چقدر طول می‌کشه تموم بشن و این‌که چطور وقتم رو تنظیم کنم همه‌شون تموم بشن و این‌که اصلا ممکنه کامل بخونم‌شون؟

به هر حال می‌خوام این‌و اینجا ثبت کنم که اگه نخوندم‌شون از خودم خجالت بکشم لااقل.

۰۶ فروردين ۹۵ ، ۱۹:۴۰ ۰ نظر
دلِ‌گشاده‌طلب