دل‌گشا

۴ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

کافی.

این اوضاع بد، کاملاً جدیه.
دیروز با سه نفر راجع بهش صحبت کردم. [پشیمون شدم؟ بله، کاملاً. من معمولاً از تمام حرف‌ها و تصمیماتم پشیمون می‌شم.] بهشون گفتم که این لذت‌ها برام گذراست [گذرا شده]. درسته که من هم از «با مورد علاقه‌هام بودن»، اون هم توی دامن طبیعت، لذت می‌برم؛ اما این وقتی بگذره، خوشی‌هاش رو هم با خودش می‌بره و تموم می‌شه. دوباره من می‌مونم با منِ عصیان‌گر. عصیان‌گر در مقابل هرچیزی که تا الآن داشته، در مقابل خودش (؟). فقط بهم گفتند عجولی؛ «تفکرِ جلوتر از تجربه» دردسر ساخته برات. چرا همه برای من از گذشته صحبت می‌کنند؟ عجول بودم و چیزهایی رو زودتر از موعودش فهمیدم؟ باشه؛ اما حالا که این‌کار رو کردم. بهم بگو «الآن» چه‌کار کنم؟ الآن که ازتنها شدن با خودم می‌ترسم، چون به بدترین شکل ممکن از تنهاییم استفاده می‌کنم. به محض تنها شدن، شروع به فکرکردن به همون فکرها می‌کنم.
 چی برام مونده از زندگی قبلی؟ روزبه‌روز کسل‌کننده‌تر می‌شم برای نزدیکانم. روزبه‌روز از من دورتر می‌شند. بهترین دوستم روزبه‌روز از من بیش‌تر فاصله می‌گیره و بیش‌تر شیطان نهفته‌ام رو کشف می‌کنه و بیش‌تر می‌ترسه. [ناراضی‌ام از فاصله گرفتن؟ به‌هیچ‌وجه. از معلق‌بودن بله، اما از فاصله نه.]
 احساس می‌کنم علاوه بر پوچی، خشونت هم روزبه‌روز بیش‌تر در من رشد می‌کنه. مثل شخصیت‌های فیلم‌ها که اگر مست بشند، هرکاری که در غریزه دارند(؟)، بدون اراده انجام می‌دند، من هم احتمالاً اگر مست بشم خیلی‌ها رو، و شاید خودم رو، خواهم کشت. بله؛ من هم دوست ندارم خشن باشم، من هم دوست ندارم هنجارهای اجتماعی رو زیر پا بذارم؛ اما صحبت از وقتیه که خیلی مستم. وقتی که باید و نبایدهای اجتماعی برام ذره‌ای اهمیت ندارند.
׫فیه‌مافیه» و «هبوط» داده بخونم. حوصله ندارم.
۱۸ خرداد ۹۵ ، ۱۵:۵۶ ۰ نظر
دلِ‌گشاده‌طلب

دوباره هیچ.

چقدر مهمه کجا به‌ دنیا بیای و از کی.

۰۹ خرداد ۹۵ ، ۱۴:۴۲ ۰ نظر
دلِ‌گشاده‌طلب

برگرد لطفاً.

وقتی هستی، نمی‌تونم تحملت کنم؛ وقتی نیستی هم نمی‌تونم تحمل کنم. مشکل چیه؟ چرا هرچقدر کسی دورتر باشه، باهاش راحت‌ترم؟ یه مدتی بود حس انزجار داشتم نسبت به همه‌چیز؛ حالا اون دوره هم گذشته، هیچ حسی ندارم. شاید هم فکر می‌کنم ندارم؟ نشونه‌ی بارزش هم خود تو؟ احساس می‌کنم شدم یه موجودِ خنثیِ بی‌خاصیت نسبت به قبل. یه موجود نامتعادل که تکلیفش با خودش هم مشخص نیست. دیگه حوصله‌ی قانع کردن خودمم ندارم.
 ×یه هیجانی بیاد توی زندگیم.
۰۷ خرداد ۹۵ ، ۱۹:۴۵ ۰ نظر
دلِ‌گشاده‌طلب

من، معلق

یکی از اخیرترین معضلاتم «حافظه»م بوده. چرا نمی‌تونم یک موسیقی یا تصویر رو به همون وضوح که شنیدم یا دیدم دوباره به‌ یاد بیارم؟ و چرا نمی‌تونم در مورد موسیقی و تصویر مثل وقتی که کتابی رو می‌خونم و قسمت مورد علاقم رو کامل و دقیق حفظ می‌کنم و با چندبار مرور اون رو برای مدت زیادی پیش خودم نگه می‌دارم؛ عمل کنم؟ چرا نمی‌تونم هر زمانی که دلم خواست آهنگ Experience رو [هرچندبار هم قبلا با دقت شنیده باشمش.] توی ذهنم پخش کنم؟  واضحه؟ اساساً مقایسش غلطه؟ از نظر علمی اشکال بهش وارده؟ خیلی‌ها می‌تونند چنین کاری کنند؟ باشه. به‌هرحال این یه محدودیت برای من هست و اون یه مثال برای توضیح مشکلم. توضیح مشکلم؛ کاری که روزبه‌روز درِش افت می‌کنم. [دیگه] نمی‌تونم حالم رو به دیگران بفهمونم طوری که باعث ایجاد حس هم‌ذات‌پنداری بشه. اتفاقاتی که اخیراً برام افتاده، ته‌ذره‌های اعتماد‌به‌نفسم رو هم گرفته. هرچند فکر نمی‌کنم اتفاق بدی باشه، چون جایی ندارم برای اعتماد‌به‌نفس در این زمینه. نمی‌دونم چطور بیان کنم و چطور بفهمونم و نمی‌دونم چیزهایی که می‌دونم درست‌اند یا غلط و این‌که چرا باید گفته بشند اصلاً و فایده‌ی گفتنش چیه؟ قدرت اظهار نظر از من سلب شده [و حتی تعجب می‌کنم از افرادی که خیلی راحت این‌کار رو ادامه می‌دند اون هم در هر زمینه‌ی مربوط و نامربوطی.] چون تصور می‌کنم تمام نظراتم غلطه. به‌نظرم هیچ‌ راهی برای اثبات هیچ‌چیزی توی این جهان وجود نداره و دیگه حتی قدرت تفکیک درست و غلط رو هم از‌دست‌دادم. اطلاعات رو هرروز به سمت مغزم شناور می‌کنم اما حتی به یادم نمی‌مونه که تا‌به‌حال از این استفاده کردم یا نه؟ مغزم رو شبیه یک انباری تصور می‌کنم؛ شلوغ و بی‌نظم. طوری‌که در همون لحظات نزدیک به خواب، وقتی به مغزم فکر می‌کنم، وارد یک اتاق کوچیک و نیمه‌تاریک و مرطوب می‌شم در بالاترین نقطه‌ی یک قلعه‌ی بلند؛ دیوار و زمینش از جنس سنگ خاکستری و تنها منبع نورش یک شکاف مربع‌شکل روی دیوار مقابلم. توی این اتاق پر از کاغذ و سند و مدرک هست که بدون هیچ نظم و طبقه‌بندی روی هم انبار شدند و خیلی‌هاشون ناقض هم‌اند و مشخص هم نیست کدوم درسته و کدوم غلط. هرزمان که هرکدوم رو لازم دارم، زیر بقیه‌ی اطلاعات و پوشه‌ها و بعضاً آشغال‌ها گمش می‌کنم. درمورد همه‌چیز دچار تردیدم و حتی اگر برای حل مشکلم به خودم و علم تکیه کنم و در نتیجه‌ی سوالی مثل «چرا نمی‌تونم یک موسیقی یا تصویر رو به همون وضوح که شنیدم یا دیدم دوباره به‌ یاد بیارم؟» به مفهوم «حافظه‌ی حسی» هم برسم، اعتماد‌به‌نفس پذیرفتنش رو ندارم و فکر می‌کنم روش یا نتیجه‌گیری من، یا چیز دیگه‌ای به‌هرحال غلط بوده. من، بین کلمات «پیشرفت» و «افت» گیر افتادم.

۰۵ خرداد ۹۵ ، ۲۰:۳۶ ۰ نظر
دلِ‌گشاده‌طلب