من اگر یک دوستی داشتم، الآن این‌همه دل‌گیر و ملول نبودم. یک دوست میانسالِ «گوگولی».

اگر بود، همین‌حالا داشتم بحث را یک‌جوری به او ربط می‌دادم: 

«پنج‌شنبه‌صبح‌ها استخر می‌روم؛ چون دوستم پنج‌شنبه‌صبح‌ها استخر می‌رود. صبح‌های دیگر اما، که من مدرسه‌ام، باشگاه ایروبیک دارد. پیراهن‌نخی چهارخانه‌ را به‌جای مانتو می‌پوشد با مقنعه‌ها‌ی کوتاه. یک‌کمی اضافه‌وزن دارد و قدش هم از متوسط کمی کم‌تر است. کلاس ‌زبان‌فرانسه‌اش را به‌خاطر من انداخته شنبه و دوشنبه‌عصر، چون می‌داند چهارشنبه‌عصرها دل‌گرفته و دل‌گیر و ملولم[مثل همین حالا] و اگر خوش‌حالم نکند، خب، غمگینم. همین.

هرچهارشنبه‌عصر دعوتم می‌کند به‌صرف چای و کیک خانگی. کیک هویج اغلب؛ چون می‌داند هویج و نارنجی دوست دارم.

«در یک محفل شعرخوانی با او آشنا شدم. محفل شعرخوانی چند زنی که سرشان هم از ادبیات درنمی‌آمد. نمی‌خواستم بروم و نمی‌دانم چرا رفتم. او هم آن‌جا بود. کنار من نشسته ‌بود و شعری هم سروده‌بود و او هم آن‌جا غریبه بود. بعدتر، وقت رفتن، شماره‌ام را که گرفت بلافاصله گفت: «ئه. اینستاگرام چرا پست نذاشته‌ای تا حالا؟» گفتم: «راستش خانوم خیلی از اینستاگرام خوشم نمی‌یاد. می‌دونید چون‌که...» به دنبال کلمات مناسب بودم که بی‌توجه به توضیحاتم، بدون این‌که سرش را از گوشی هوشمند بلندکند گفت: «آها. خب اشکالی نداره. الآن فالوت کردم. برای پست‌هام که می‌تونی لایک بفرستی.»

«گوستاو فلوبر می‌خواند و یک‌بار مادام بوواری زبان‌فرانسه را که پسرش «مستقیم از پاریس» برایش فرستاده‌بود نشانم داد. البته هنوز به ترمی نرسیده‌بود که بتواند کتاب این‌چنینی بخواند، اما یک‌روزی می‌رسید.

«چهارشنبه‌عصرانه‌ها از خاطراتش می‌گفت؛ از ایام نوجوانی‌اش در شیراز که همزمان با ایام جنگ و مهاجرت خوزستانی‌ها به شیراز و اطراف بود، از ازدواجش با یکی از همین مهاجران، از مهاجرتشان به این‌جا به‌خاطر شغل همسرش، از کودکی و نوجوانی و اوایل جوانی پسرش، از مرگ همسرش. زمان این‌طور می‌گذشت و همین‌که آماده‌ی رفتن می‌شدم تازه‌ وعده‌ی قارچ ‌سرخ‌کرده با آبلیمو و آویشن استثنایی‌اش را می‌داد.»

  اگر همچین‌ دوستی داشتم، لابد یک‌زمانی از دستش می‌دادم. و لابد پسرش که برمی‌گشت برای عزای مادر، می‌گفتم: «من غریبه نیستم آقا فرهاد. شما نبودین. من این‌جا زیاد می‌اومدم. پیش حوا خانومِ عزیزِ عزیزا.»