در مجموعه‌ی «نه»هایی که من شنیده‌ام هنوز هم یادآوری یکی قلبم را از اعماق تا به سطح فشرده می‌کند و مشتی خرده‌شیشه از آن بر جا می‌گذارد.

زمانی در کلاسی بحث بر سر سوالی از امتحانی بود که بی‌جواب مانده بود و ترس از این که باز در امتحان‌ تکرار شود و باز ندانیم پاسخ چیست. من از کسی که در آن امتحان‌ نمره‌ی به نسبت خوبی آورده بود خواستم جوابی که داده بود را برای‌ کلاس بگوید و همان لحظه بود که رقت‌انگیزترین «نه»یِ تمام عمرم مثل سیلی در حضور مشتی آدم تصادفی در صورت لبخندزنِ جوانِ مشتاقم کوبیده شد و اثرش هم‌چنان بر چهره‌ام مانده است. یادآوری این خاطره برایم تجسد بهت دردناکی است و فکر می‌کنم تنها مسکن آن، آسیب فیزیکی متقابل؛ که البته در چنین موقعیتی و با چنان شرایطی که موجود است، از من برنمی‌آید.