دل‌گشا

۴ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

دلم می‌خواست.

-فکر کنم اسم حالتی که الآن درِش قرار دارم...

سعی می‌کنم جوابم را در ذهنم بررسی کنم. صدایی: «چه زمانی شروع شد؟» صدایی دیگر: «احتمالاً از شکم مادر.» با بینی نفس محکمی می‌کشم و برای دور کردن افکار مزاحم سرم را به دو طرف تکان می‌دهم. صدایی: «کِی بیشتره؟ کِی تشدید می‌شه؟» قفسه‌ی سینه‌ام سنگین می‌شود و گلویم می‌سوزد. فکر می‌کنم. خاطرات بد انگار منتظر فرصتی‌اند برای هجوم آوردن؛ انگار هر کدام دیگری را کنار می‌زند تا خودش هم بتواند جولان دهد. حالا این فرصت برایشان فراهم شده‌ است که مثل قطاری بدشگون از برابرم بگذرند. همیشه در این لحظات تلاش می‌کردم حواسم را معطوف موضوع دیگری بکنم. اما این بار با دقت، در عین رنج، تماشا می‌کردم.

یک. همه از محل زندگی خود ناراضی اند. من هیچ زمان، با این‌که شرایطم به‌مراتب بدتر بوده‌ است، به خوبی آن‌ها نتوانسته بودم به این همه دلیل برای ناراضی بودن توجه نشان دهم. [احساس احمق بودن تداعی می‌شود.]

دو. منِ کودک، در کتابخانه‌ی کانون پرورش فکری. [گلویم دوباره می‌سوزد.] وسط کتابخانه ایستاده‌ام در حالی ‌که به اطراف نگاه می‌کنم و تصور می‌کنم تمام دنیا از آن من است. چشمانم با نشاط و علاقه، یکی از کتاب‌ها را انتخاب می‌کند. خودم را دانشمندترین دختر دنیا، با آینده‌ای در حد «خانم فریزل» تصور می‌کنم.

سه. دیگر از آن دختر شاد خبری نیست. جایش را با دختری با نگاه خالی عوض کرده است. در میان جمعی است که هم‌سن و سال اویند اما شرایطشان هزار بار با او متفاوت است. آن‌چنان علمی و معتبر صحبت می‌کنند که چشمانت گشاد می‌شود و ابروهایت بالا می‌رود. اما فقط همین نیست، توجهت جلب می‌شود به لیستِ «کتاب‌هایی که خوانده‌ام»  و «فیلم‌هایی که دیده‌ام» و «آهنگ‌هایی که شنیده‌ام» و غیره و غیره بر پیشانی آن‌ها. [احساس ناامیدشدن از خود و باز هم احمق‌بودن تداعی می‌شود.]

چهار. پایه‌های عقایدم در حال فروریختن است. نمی‌دانم چه کنم. نمی‌دانم به چه چیزی فکر کنم. نمی‌دانم چه چیزی درست است و چه چیز نیست. نمی‌دانم چه هدفی دارم. خانم فریزل! ای کاش هم‌چنان تصور می‌کردم دانشمندترین و بهترینم. ای کاش می‌توانستیم با هم همکار شویم. ای کاش طبیعت برای انتخاب محل زندگی‌ام، برای شغل افراد مهم زندگی‌ام، برای سطح سواد اطرافیان، برای همه چیز از من اجازه می‌گرفت. «دیوونه! با شرایطی که اونا دارن اگه این که الآن هستن نبودن جای تعجب داشت. توانایی تو با اونا یکیه اما شرایط و امکانات یکسان نبوده. مطمئن باش بهشون می‌رسی و ازشون جلو می‌زنی.» مطمئن نیستم. به او نمی‌گویم اما مطمئن نیستم. این عقب‌ماندن تا الآن بوده و این مدت هم می‌ماند؛ مگر و تنها مگر آن‌ها تصمیم بگیرند متوقف شوند.

-فکر کنم اسم حالتی که الآن درِش قرار دارم، از دست‌دادن اعتماد به نفسه. شاید هم بی‌انگیزگی. یا احساس دل‌سوزی برای خودم و اطرافیانم که یک زندگی یکنواخت و معمولی و بی‌اهمیت در مقایسه با خیلی‌ها داشتیم و خودمون هم نمی‌دونستیم. فکر کنم اسم این حالت افسردگیه. برای ندونستن این‌که وجودت چه فایده‌ای می‌تونه داشته باشه و خارج از عالم رویا، چه کسی قراره جای تو رو کنار خانم فریزل بگیره.


این رو مدتی پیش نوشتم. الآن کم‌تر بهش فکر می‌کنم. اما هنوز هم راه‌حلی پیدا نکردم. مطمئنم اگه موقعیتش پیش بیاد باز هم همین احساس رو خواهم داشت. 

۲۶ فروردين ۹۵ ، ۰۶:۳۱ ۰ نظر
دلِ‌گشاده‌طلب

آزار دهنده‌ها

ویژگی‌های بدی که تصور می‌کنی بدترین‌ها هستند؛ [فصل اول-قسمت اول]
بد نیست. کتی آدمِ خوبی است، اما یک‌کم به‌زور. مجبورت می‌کند به خوبی‌اش توجه کنی. نیاز دارد که دیگران ببینند؛ آن هم زیاد. حتی هر روز.[1]
بد نیست، ر. آدمِ خوبی است، اما یک‌کم به زور. مجبورت می‌کند به خوبی‌اش توجه... .

1.The girl on the train
۱۶ فروردين ۹۵ ، ۰۹:۲۵ ۰ نظر
دلِ‌گشاده‌طلب

گنجینه‌ها

چقدر کمیاب و دوست‌داشتنی و معمولاً دور از دسترس‌اند بعضی از آدم‌ها.
دلم می‌خواست فقط خیره بشم و گوشم رو بسپارم به آهنگ کلماتت، تک‌تک‌شون رو ضبط کنم برای مواقع نیاز. گاهی حتی تمرکز می‌کردم برای توجه به دنیای‌ قشنگی که با صحبت‌هات می‌سازی و همه‌یِ چیزایِ غم انگیزِ دنیایِ واقعی رو حداقل برای مدتی از یادم می‌بری، و از خودم عصبانی می‌شدم که چرا نمی‌تونم هم‌زمان روی چندتا کار تمرکز کنم؛ به این شکل که نه بادی‌لنگوایج و ریتم و لحن رو از دست بدم، و نه صحبتای خوب و از‌دل‌برآمده و آرامش‌بخشت.
چقدر کمیاب و دوست‌داشتنی و معمولاً دور از دسترس‌اند بعضی از آدم‌ها.
دلم می‌خواست فقط باهام صحبت کنی و منم با همه‌ی وجود بشنوم و ببینم و درک‌کنم و حتی استشمام‌کنم. تنها نگرانی‌ای که کنارت داشتم این بود که این سوال [ــ ِ پیش‌بینی‌شده، هرچند تصور می‌کردم چشم‌های مشتاق و لب‌های نیمه‌باز از احساس تفاهم کافی باشه.] رو بپرسی؛
«چقدر حرف زدم. تو اصلاً چیزی نمی‌گی. حوصله‌ت رو سرمی‌برم، نه؟»
دلم می‌خواست واژه‌ها رو تحت‌ اختیار خودم داشتم؛ آرزو می‌کردم می‌تونستم احساسم رو بیان کنم و بهت بگم چطور جرات می‌کنی به خودتِ عزیزِ من توهین‌کنی؟ می‌تونستم بهت بگم حال الآنم freeze the time,right here right now هست. می‌تونستم بهت بگم،
«چقدر کمیاب و دوست‌داشتنی و معمولاً دور از دسترس‌اند بعضی از آدم‌ها؛ مثل تو.»
۰۷ فروردين ۹۵ ، ۲۰:۵۸ ۰ نظر
دلِ‌گشاده‌طلب

قول‌و‌قرار

سه تا کتاب خیلی‌خوب دارم. نمی‌دونم کدوم رو بخونم، هرسه‌شون هم علمی‌ان. اصلا نمی‌تونم برآورد کنم چقدر طول می‌کشه تموم بشن و این‌که چطور وقتم رو تنظیم کنم همه‌شون تموم بشن و این‌که اصلا ممکنه کامل بخونم‌شون؟

به هر حال می‌خوام این‌و اینجا ثبت کنم که اگه نخوندم‌شون از خودم خجالت بکشم لااقل.

۰۶ فروردين ۹۵ ، ۱۹:۴۰ ۰ نظر
دلِ‌گشاده‌طلب