دل‌گشا

۷ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

یک خیال‌پرداز موفّق

چه خوب گفتی ریچارد فاینمن![1] مدتی هست که قبل از خواب، توی اون حالت نیمه‌هوشیارِ نزدیک به خواب، شروع به خیال‌پردازی می‌کنم. تصاویر واضحند و قدرت تخیل به شکل عجیبی بالاست در این زمان. می‌تونم اراده کنم که در یک تجربه‌ی موفّق دریا رو با تمام شفافیتش جلوی چشم‌هام بیارم برای مثال.

graham franciose

۳۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۰۶ ۰ نظر
دلِ‌گشاده‌طلب

نمایش ادامه دارد.

یک. خب؛ یک هفته هم گذشت و هم‌چنان سالمم. جداً که گاهی اتفاق ترسناکی که انتظارش رو دارم نمی‌افته و باعث مرگم نمی‌شه، اما ترس از اتفاق افتادنش صدمه‌ی بیشتری بهم وارد می‌کنه. 
دو. هدف نهایی؟ از قول لرد هنریِ اسکار وایلد «چه بی‌معنا.». تا جایی که یادمه هدف کلی برای زندگیم تعریف نشده بوده. الان زندگی می‌کنم که «تصویر دوریان‌گری» رو بخونم. دیروز زندگی می‌کردم که فرهادِ «در دنیای تو ساعت چند است؟» دیالوگ «صبر می‌کنم» رو بگه. فردا زندگی خواهم کرد که یاد بگیرم «اثر پروانه‌ای» چی هست. و زمانی هم می‌رسه که حوصله‌ی فیلم و کتاب و موسیقی و صحبت کردن با آدم‌های مورد علاقم و دیدن مکان‌های مورد علاقم رو ندارم. و در نتیجه حوصله‌ی زندگی رو هم؛ و‌ ای کاش جهان هدفی رو دنبال می‌کرد در اون لحظه‌ها.

Joshua Jensen-Nagle

۲۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۹:۲۹ ۰ نظر
دلِ‌گشاده‌طلب

از‌دست‌رفته‌ها

این‌که سال‌ها با یک ویژگی زندگی بکنی و ذره‌ای ارزشش رو درک نکنی؛ و از دستش بدی. همون داستان کلیشه‌ای و دردناک.
این‌که دلت بخواد برگردی به خودت در حالی که تصور می‌کنی کار ساده‌ای خواهد بود؛ اما در واقع نیست. «من که قبلا اون‌طور بودم. اون‌طور بودن هم راحت بود. چرا دوباره نباشم؟» نه، نیست. دوباره برگشتن، راحت نیست.
این‌که خودت تبدیل به سپاهی علیه خودت بشی و با هدف نامعلوم و عجیبی آینده‌ات رو روی کاغذ، پله پله نزول بدی. 
چرا هر کاری انجام می‌دم وضعیت رو بد‌تر می‌کنه؟ 
.Only know you've been high when you're feeling low-
۲۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۳:۵۹ ۰ نظر
دلِ‌گشاده‌طلب

هیچ

باز هم نشد. این همه بی‌ارادگی برای انجام تصمیماتم رو از کجا می‌یارم؟

by Javier vallhonrat
۲۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۶:۱۶ ۰ نظر
دلِ‌گشاده‌طلب

مسائل دوست کاملاً خیالی من، چه ارتباطی به شما دارد؟

اصلاً می‌دونی چیه؟ من تصمیم خودم رو گرفتم؛ همین الآن. دنیا بر پایه‌ی علم برقراره؟ گور بابای دنیا. گور بابای علم هم؟ نه. چه ارتباطی بین اون و علم می‌تونه باشه؟ فرض کنیم اون وجود نداره؛ حکم چیه؟ هیچ. حالا فرض کنیم وجود داره، فقط توی ذهن من؛ حالا حکم چیه؟ حکم اینه: گور بابای هر کسی که مخالفت کنه. 

چرا؟ چرا می‌خوام به این آشفتگی چند ماهه پایان بدم؟ چرا می‌خوام یه دوست خیالی (اون هم نه یه دوستی در حد و اندازه‌ی تایلر دردن، بلکه یه قدرت بر‌تر) انتخاب کنم؟ مگه چی کم دارم؟ نمی‌دونم. فقط می‌دونم یه چیزی کمه. حداقلش اراده‌ی لعنتیم، برای اون‌چه-که-می‌خوام-بودن. بسه این همه مزخرفات. بسه اجازه دادن به دیگران برای [حتی] تصرف دنیای ذهنم. کی می‌گه که نمی‌شه هم دوست خیالیم رو داشته باشم و هم به Take Me To Church گوش بدم؟ کی می‌تونه بگه؟ اصلاً گور بابای همه چیز به جز من و دوست خیالیم.


دوست خیالی چیست؟ پرکننده‌ی خلاهای شما. والسّلام.


پی‌نوشت: ای حال خوش، شب که خوابیدم و صبح بیدار شدم، نرفته باش.



۱۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۸:۴۹ ۰ نظر
دلِ‌گشاده‌طلب

Heaven is a place on earth

جایی قرار بگیری که آدم‌هاش رو تا به حال ندیدی و حسی نشات‌گرفته از شرایط جغرافیایی، مطمئنت کنه بعد از این هم هرگز دوباره ملاقات‌شون نخواهی کرد. اون‌جاست که از بند دست‌وپاگیری‌‌ رها می‌شی؛ بندی که به دست و پا و چشم و گوش و زبونت بسته شده [که خودت هستی؛ کسی که اون رو پذیرفته.] و وادارت می‌کنه «وقت غذا خوردن، با قاشق و چنگال، از یک گوشهٔ ظرف، شروع کنی.»؛ «سلام کردن رو فراموش نکنی.»؛ «وقتی شخصی به اندازه‌ی کافی آشنا رو می‌بینی، سه مرتبه آروم و محترمانه گونه‌ی چپت رو به گونه‌ی چپ او، و گونه‌ی راستت رو به گونه‌ی راست او بچسبونی.»؛ «به کسی زل نزنی.» و غیره و غیره و غیره. این‌جا بهشت منه. منی که هیچ‌وقت یاد نگرفتم از گوشه‌ی ظرف غذا خوردن رو شروع کنم و همیشه از وسط ظرف شروع به گستردن یک سوراخ می‌کردم. من که هیچ لذتی در دنیا برام برابری نمی‌کنه با «آشنا نبودنِ اونی که توی خیابون از روبروم داره می‌یاد و تصور می‌کردم آشناست». من که دلم می‌خواد به بعضی‌ها وقتی حواس‌شون نیست اون‌قدر زل بزنم که حتی ضابطه‌ی منحنی لبخندشون رو هم کشف کنم. من که عاشق گوش‌دادن مخفیانه به حرف‌های دو تا نوجوونِ کاملا غریبه، درباره‌ی «ایده‌شون برای عکس امشب پیج اینستاگرام‌شون، طوری‌که بشه باهاش بیتا رو از حسودی ترکوند» هستم. من که همیشه از آغاز مکالمه وحشت داشتم و همیشه اون‌قدر دیر می‌کردم که «دیگه زشته الآن» فرا برسه. یکی از بهشت‌های زمینی البته، همین‌جاست. بشینی روی یه نیمکت و آدم‌ها رو تماشا کنی و به چهره‌هاشون زل بزنی و بوی عطرهای مختلف‌شون رو استشمام کنی و اون‌ها حتی تو رو نبینند. با خودت فکر کنی «اون چه‌قدر دوست‌داشتنی بود. دلم می‌خواست یه بار دیگه ببینمش.»؛ اما با یک موسیقی متنِ ذهنیِ رمزآلود، به خودت یادآوری کنی که هیچ‌وقت دیگه نخواهی دیدش و لذت ببری. یا این‌که وقتی گوشی‌شون رو در می‌یارن تا عکسِ [متاسفانه] خلاقانهٔ پیج بیتا رو دوباره ببینند، دلت بخواد بگی: «به من هم نشون بدید»؛ اما هرگز نمی‌تونی بگی. یا این‌که وقتی دو تا دختر‌بچه دارن به هم می‌گن اگه «هابرو» رو چپه بخونی می‌شه روباه، داد بزنی «نه، نمی‌شه.» و اون‌ها فرار کنن. در حالی که هیچ‌کس تو رو نمی‌بینه...

۱۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۳۸ ۰ نظر
دلِ‌گشاده‌طلب

زرد، آبی، قرمز

ای کاش بلد بودم نقاشی بکشم، اونم با آبرنگ، اونم همین‌حالا.
۰۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۲۹ ۰ نظر
دلِ‌گشاده‌طلب